معنی اش عدس

حل جدول

اش عدس

نسکبا

عربی به فارسی

عدس

عدس , دانه عدس , منجو , مرجمک

فارسی به عربی

عدس

عدس

فرهنگ فارسی هوشیار

عدس

‎ پیشیاری، سپردن، کوشیدن، لگد کردن ونوک وینوک میشوک میچوک دانجه دانج مچک مژو مرجمک بلس بلسن نرسک بنو سرخ از گیاهان (اسم) گیاهی است از تیره پروانه واران که یک ساله است و دندانه هایش یکی از مواد عالی غذایی انسان است. برگهای این گیاه دارای 10 تا 14 برگچه دراز کرکدار می باشد گلهایش سفید و دارای لکه های بنفش است. میوه اش حاوی دو دانه و نیامک است. ساقه و برگهای عدس به مصرف علوفه حیوانات می رسد. عدس در اراضی آهکی خوب می روید ولی در اراضی رستی عمل نمی آید. موقع درو عدس وقتیست که میوه های پایین بوته آن شروع به قهوه ای شدن کنند. دانه های عدس محدبالطرفین می باشند بلس مرجمک. یا عدس آبی. گیاهی است از رده تک لپه ییها که دارای برگهاو ریشه و گلهای کوچک است و در آبهای راکد می روید و سطح آب ها را از یک ورقه سبز نازک می پوشاند. یا عدس پلو. پلوی که در آن عدس داخل کنند. عدس تلخه. یا عدس تلخه. گیاهی است از تیره سبزی آساها که گیاهی علفی و دارای برگهاب متناوب و مرکب شانه یی است. در حدود 50 گونه از این گیاه شناخته شده که همه در نواحی گرم و معتدل می باشند. این گیاه پایا و دارای ریشه ای طویلی است و ساقه ای بر افراشته دارد که بانشعابات زیاد منقسم شده است. گلهایش سرخ یا صورتی است که دارای آرایش سنبله مخروطی شکل می باشند عدس تلخ عدس مر. یا عدس مر. عدس تلخه.

خواص گیاهان دارویی

عدس

عدس یک غذای کامل است و انرژی لازم را برای کارهای بدنی برای انسان تامین می کند.
عدس دارای خواص زیر است عدس زیاد کننده ترشحات شیر است و مادران شیدره حتما باید از آن استفاده کنند عدس را در کنید و روی پوست ملتهب بگذارید التهاب را برطرف می کند برای درمان زخم های دهان و گلو و دیفتری عدس را پخته و آب آنرا غرغره کنید. پماد در عدس با سرکه برای ترک دست و پا که بعلت سرما عارض شده سودمند است آش عدس با روغن بادام برای دوران نقاهت بهترین غذاستعدس پخته را بعنوان مرهم برای زخم نیز می توان بکار برد.مضرات:
عدس با تمام مزایایی که درد نباید زیاد مصرف شود و در خوردن آن اسراف گردد زیرا اولا دیر هضم است و تولید نفخ می کند ثانیا قابض است و جریان خون را در رگها آهسته می کند. البته می توان برای جلوگیری از این عوارض عدس را با روغن کنجد و یا روغن بادام و با سرکه خورد. ضمنا عدس بعلت داشتن میکروپروتئین برای افرادیکه ناراحتی کلیه مخصوصا تقویت کلیه دارند زیانبخش است.

تعبیر خواب

عدس

دیدن عدس در خواب نیکو است، زیرا که ابراهیم خلیل آن را دوست داشتی - محمد بن سیرین

دیدن عدس در خواب، دلیل مال است از قِبَل زنان به درد دل - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

عدس

عدس. [ع َ] (ع اِ صوت) کلمه ای است که بدان استر را زجر کنند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).

عدس. [ع َ دَ] (ع اِ) نرسک. (منتهی الارب). دانه ای است که قسمی از آن بیابانی است و خرد و مایل بگردی و قسمی بستانی است و پهن. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). در ترجمه ٔ صیدنه است که در پارسی آن را نرسک گویند و به هندی مسوری گویند، ارجانی گوید: سرد است در دو درجه اول و خشگ است در دو درجه ٔ و جرم او قابض است هر طبیعت را وخون را غلیظ گرداند و سیلان خون را قطع کند و ادرار بول را که از حرارت باشد. و دمش دهان را سود دارد و به معده و جمله اعضاء عصبی نیک باشد، و چشم را تاریک گرداند و بیماریهای سودائی را تقویت دهد و آبی که عدس را در او بجوشانند و بخورند اطلاق شکم آرد. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان). در تحفه است که آن را به فارسی مرجومک گویند. برّی او کوچک است. (تحفه ص 181).
- عدس جبلی یا عدس کوهی، نوعی از عدس است. (از تحفه ٔ حکیم ص 181).

عدس. [ع َ] (ع مص) خدمت کردن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || رفتن در زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || چرانیدن شتران را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).عَدَس المال َ؛ رعاه. (قطرالمحیط). || زده گردیدن مرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زجر کردن استر را به لفظ عدس. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (قطرالمحیط). || بردن مرگ کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخت پاسپر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). عَدَس الشی ٔ؛ وطئه کثیراً. (قطرالمحیط). || سپردن. || کوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) حدس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


اش

اش. [اَش ش] (ع اِ) نان خشک.

اش. [اِ/ -ِش ْ] (پسوند) -ِش. مزید مؤخر امکنه: نامِش. نذش. میانش. لیلش. زندرامش. طخش. اِمش.

اش. [اُ] (اِخ) نام یک شهر چهاردروازه است در فرغانه، گرداگرد آن سوری فراگرفته است. نظر بروایت و کتب عربی موطن بعض مشاهیر علمی بوده است.

اش. [اَ / اِ] (ضمیر) ضمیر متصل مفرد مغایب بمعنی او. و آن بمعانی ذیل است:
ضمیر مفعولی برای مفرد مغایب: گفتمش، بردش، خوردش:
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهَدْش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان.
(منسوب به فردوسی).
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه ٔ معشوق در این کار داشت.
حافظ.
|| ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا؛ یعنی او بمن گفت:
اشک باریدش و نیوشه [ظ: شنوشه] گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
|| ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است:
کسی کو بپرهیزد از بدمنش
نیالاید اندر بدیها تنش.
فردوسی.
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
خانه اش سوزد بگوید نار نیست.
مولوی.
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است.
حافظ.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
«اش » که به آخر کلمه ملحق شود، همزه ٔ آن ساقط گردد:
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزه ٔ آن بجا ماند:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی مروزی.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
وآن بیان صنعت و اندیشه اش.
مولوی.
و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به «ش »شود.

فرهنگ معین

اش

(اَ) [په.] (ضم.) ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد و آن به صورت مفعولی (سپردش: بدو سپرد)، فاعلی (گفتش: گفت او را) یا اضافی (خانه اش، کتابش) است.

معادل ابجد

اش عدس

435

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری